آنچه که دانشگاه از آدمی می سازد!

چیزی که این روزها در خودم می بینم جنبه ی جدیدی از خودمه!جنبه ای که استدلال ها و فرضیه های مختلف رو سخت تر می پذیره و این تغییر رو ماحصل سال های دانشجویی و کار تحقیقاتی و برخورد داشتن با اساتید مختلف می دونم،امروز داشتم تلفنی با استادم صحبت می کردم،به خودم اومدم و دیدم برخلاف من ِ سال ها قبل که خیلی راحت هر حرفی رو می پذیرفت دارم مودبانه ولی پایدار از استدلال خودم دفاع می کنم!این جنبه ی جدیدم رو دوست دارم!زیاد!

۲ موافق ۰ مخالف

بله آقای ایلهان برک!همین که شما می فرمایید!

بعضی روزها
انسان فقط خسته است
نه تنها است .. نه غمگین ..
و نه عاشق ،
فقط خسته است...

 

البته خسته که نه،خیلی خیلی خسته!

۳ موافق ۰ مخالف

هر کسی کار خودش،بار خودش،آتیش به انبار خودش!

همکلاسی ام توی اینستاگرام پیام داده که بیا واتس آپ!

شروع کرده به گفتن این که می دانی فلانی و فلانی در شرف دفاعن؟

می دونی دارن مقاله هاشون رو می نویسن؟

شنیدم دارن با استاد تو مقاله می نویسن!

و بعد ترش سیل سوالات...که تو می دونستی؟

خبر داری راسته یا نه؟

دلم می خواست مثل همه ی دفعات قبل برایش voice می فرستادم که نمی دانستم و مهم هم نبود.ولی خسته ام!خیلی خسته تر از آن که چیزی بگویم که بدانم مخاطبم به آن توجه نمی کند و سیل سوالات و اخبار متشنج کننده اش را ادامه خواهد داد وگرنه برایش می گفتم این که فلانی چه کار کرده و چه کار می کند و چه کار خواهد کرد،این که فلان چیز را به ما گفته یا نگفته یا رو راست بوده یا تودار بوده،زرنگی کرده یا نکرده و مسائلی از این دست،چیزی را برای ما و هیچ کس دیگری به غیر از همان آدم تغییر نخواهد داد!که البته چرا!این دغدغه های بی معنی خودساخته چنان پود می شوند در تارهای اعصاب آدم و چنان جنگ بی حریفی را در مغز رقم می زنند که شکست خورده ی نهایی آن خودمانیم و بس!می خواستم این ها را بگویم و نگفتم...در عوض اینجا می نویسم که یادم بماند:

تنها با یک نفر نمی توان جنگید،آنکس که به راه خودش می رود!

جمله از من نیست و نام نویسنده اش را به یاد ندارم.

۳ موافق ۰ مخالف

برای دختر مهربانی که صاحب چیپس های سیب است!

سخت توی کامپیوتر بودم،مطلبی می خواندم درباره نانوراکتورها،دختری که تنها به چهره می شناسمش و نه تنها اسمش را نمی دانم بلکه حتی رشته و مقطع تحصیلی و اینکه اینجا چه می کند هم نمی داند،پلاستکی گرفت جلویم و چیپس سیب تعارف کرد.

به دست هایم نگاه کردم،گفتم آخه دستام کثیفن!نگذاشت بروم الکل بیاورم،از الکل خوشبوی خودش پاشید روی دستم و با هم چیپس سیب خوردیم.

باز هم دارم به نیما یوشیج فکر می کنم!آنجا که برای پسرش نوشت،از این به بعد همه چیز دنیا تکراریست جز مهربانی!

۲ موافق ۰ مخالف

نور به قبرتان ببارد آقای دیکنز!

بهترین اوقات بیست و چهار ساعت های اخیر زندگیم،آن وقت هاست که بساط پایان نامه و دکتری و مقاله و لپ تاپ و وای فای را جمع می کنم،مسواک می زنم،نور اتاق را کم می کنم،می روم توی تخت،ریسه ی بالای سرم را روشن می کنم،لحاف پنبه ای سنگینم را می کشم روی پاهایم،کتاب بالینی این روزهایم را،داستان دو شهر چارلز دیکنز همیشه محبوبم را از روی پاتختی بر میدارم و برای دقایقی در داستان دو شهر 160 سال پیش آقای دیکنز غرق می شوم!

۲ موافق ۰ مخالف

موج

این روزها مشغول کار با چند استاد هستم،کار پژوهشی،یکی شان روز اول کلیشه ای را شکست و جای آن که به من بگوید هر چه سریع تر این کارها را انجام دهیم،خیالمان راحت تر می شود یا خلاص می شویم یا چیزی شبیه به این ها،به من گفت هر چقدر سریع تر و بیشتر کار انجام دهیم باز هم کارهای بیشتری برای انجام دادن هست!

جمله اش را دوست داشتم،صداقت مستتر در جمله اش را و شبیه بودنش به زندگی را دوست داشتم.من از تمام چیزهایی که به زندگی شبیه اند خوشم می آید.

و زندگی همین است...که تا آخرین دم زنده بودن،تا آخرین نفسی که برمی آید نباید به نشستن فکر کنی...به این که می دوی و می دوی و می دوی و بعد یک جایی می نشینی و کارهایت پیش می رود.آدمی زنده است به دویدن تا همیشه،اما نه دوی سرعت،دوی ماراتن،ماراتنی که به طول زندگی فرد ادامه می یابد...

 

*موجیم که آسودگی ما عدم ماست.

#مولانا

۱ موافق ۰ مخالف

mundane

Be willing to do even mundane tasks

زبان می خوندم،رسیدم به کلمه ی mundane که یعنی خسته کننده و مثالش جمله ی بالا بود که یعنی حتی برای انجام کارهای خسته کننده راغب باش...

و به نظرم انسان برای گذران ِ شیرین ِ امورش چاره ای جز عمل به این جمله،چاره ای جز پیدا کردن شادی و شیرینی در چیزهای خیلی معمولی نداره!

۱ موافق ۰ مخالف

چراغ سبز تخیل، کنار خرمن پنبه ست*

رفته بودم پیاده روی،پشت ویترین گل فروشی محبوبم گل پنبه دیدم و عاشقش شدم!

حالا آرزوی جدیدی به فهرست آرزوهام اضافه شده که دیدن مزرعه ی زیبای پنبست!

آرزوهای کوچکِ بزرگ!

 

 

 

 

*عنوان بخشی از شعری از رضا براهنی

۱ موافق ۰ مخالف

اندوه ِ شیرینِ ِ موزون

من سال ها با زبان کردی بیگانه بودم،درست تر اینه که بگم با موسیقی فولکلور ایرانی بیگانه بودم که نمی دونم اثرات نوجوانی بود یا بی سلیقگی رسانه های مختلف و کتاب های درسی در شناساندن هنر نواحی مختلف سرزمینمون به ما،هر چی که بود من همیشه بی علاقه از موسیقی فولکور گذر می کردم.تا اینکه اتفاقی چندتا موسیقی فولکور ایتالیایی و ارمنی و روسی شنیدم و دیدم چقدر زیبا هستن،یه همکلاسی کرد هم داشتم که مدام با خانوادش کردی صحبت می کرد،از طنین گویشش خوشم اومد و کم کم کنجکاو شدم که فولکلور ایرانی رو با سلیقه ی خودم پیدا کنم و بشنوم.

نتیجه این شده که این روزها دیگه از موسیقی نواحی گریزان نیستم و بسیاری از این آثار رو با لذت گوش میدم.

یه لالایی کردی هست که خیلی دوستش دارم،طبق معمول لینکش رو میذارم اینجا:

لالایی

۱ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان